loading...

زخم کهنه

Content extracted from http://gentle.blog.ir/rss/?1741770001

بازدید : 12
پنجشنبه 17 بهمن 1403 زمان : 3:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

قصد توهین به خانم‌ها رو ندارم و صرفا دیدگاه شخصی خودم رو دارم بیان میکنم:

دختر‌ها چند دسته هستند...

یک دسته دوست دارن به طرفشون آرامش بدن... آرامش دادن به طرفشون براشون مهمه... دوست دارن به طرفشون عشق بدن تا حالش خوب باشه... حال و فضای خوب رو ایجاد میکنن و خودشون هم از اون آرامش ایجاد شده لذت میبرن... این دخترها همون‌هایی هستن که اگر آسمون به زمین بیاد طرفشون رو ترک نمیکنن... طرفشون براشون سمبل زندگی و ستون و غیرت و مردانگیه...

یک‌ دسته دخترها هم خودخواه هستن... طرف رو برای خودشون میخوان... آرامش رو فقط برای خودشون میخوان... نمیدونن که اگر طرف کوتاه میاد بخاطر اینه که دیگه رمقی براش باقی نمونده... زخم‌های روی بدن طرف رو هرگز نمیبینن و حتی توانایی دیدن اون زخم‌ها رو ندارن... اما‌ اگر یک مورچه گازشون بگیره زمین و زمان رو به هم میدوزن که چرا طرفشون درکشون نمیکنه و اینقدر بیشعوره... این دخترها همونهایی هستن که اگر طرفشون رو ترک کنن احساس آزادی میکنن ولی بعد از ترک کردن چون دیگه حمایت طرفشون وجود نداره و نمیتونن روح خودخواهیشون رو ارضا کنن همش حس میکنن که یک چیزی کمه...

یک سری دخترها هم توهم دارن... هرچقدر توهم دارن به همون اندازه شعور و درک ندارن... پرخاشگری تو ذاتشونه... طرفشون رو سر خر میدونن... طرفشون براشون خرج کنه باهاش مهربونن... طرفشون بی پول باشه میذارن میرن... دچار بیماری خود برتر بینی هستن... عموما هم هیچ ویژگی خاصی ندارن جز عقده‌های دوران کودکیشون که در وجودشون تبدیل به یک مار خشمگین شده...

یک سری دختر‌ها هم خود فدا شونده هستن... یعنی حمال خونه‌ی پدر هستن... حتی ازدواج نمیکنن تا بهتر حمالی کنن... اونقدر تو این سیستم حل شدن که اگر یک روز فرصت حمالی پیش نیاد دلشون برای حمالیشون تنگ میشه... تصمیم گرفتم بیشتر از این توضیح ندم تا قلبشون رو بیشتر نشکونم...

یک سری دخترا هم مارموزن... وقتی پیششون هستی مریم مقدس هستن و وقتی پیششون نیستی بانو الک*سیس... میخواستم در مورد این دسته هم بیشتر بنویسم ولی خب پشیمون شدم... دلیلش هم اینه که ازشون چندشم میشه...

خلاصه من تنم به تن همه‌ی این دخترها خورده... اگر پسر هستید بجز دسته‌ی اول سراغ دسته‌ی دیگه‌‌‌ای نرید... اگر برید قطعا روزی کمرتون میشکنه... و مردی که کمرش شکسته با یک مرد مُرده هیچ فرقی نداره...

تشخیص دسته‌ی اول چجوریه؟

اگر یک بحثی پیش بیاد طرف برای حفظ آرامش سریعا سکوت رو حاکم میکنه و تنش‌ها رو دور میریزه و بعد از ایجاد آرامش، سعی در ایجاد لبخند در دو طرف میکنه...

این دسته از دخترها همچین هنری رو از کجا آوردن و چطوری میتونن همچین کاری کنن؟ چون جنس مرد رو خوب میشناسن و به تفاوت‌های مرد و زن آگاه هستن و به مرض فمنیست مبتلا نشدن...

ولی یک مشکلی هست... چه مشکلی؟.‌‌.. اینکه عموما دخترها بازیگرای قهاری هستن... مورد بوده شدیدا حرف گوش کن و سر به زیر و مظلوم؛ ولی بعدا ماهیتش رو شده که یک سگ‌هاره پاچه گیر و بی آبروعه..

برای همین حواستون باشه...

بازدید : 10
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 18:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

دلم تنگ شده...

برای چی؟

برای یک شب خواب راحت و مملو از آرامش در خانه‌ی پدربزرگم...

دلم تنگ شده برای مادر بزرگی که کنارم تسبیح به دست مینشست و شعرهایی که خودش سروده بود رو برام میخوند...

دلم تنگ شده برای اون حیاطی که هر فصلی یک میوه‌‌‌ای توش بود...

دلم تنگ شده برای اون سگ‌های نگهبانی که توی حیاط آروم و بی سر و صدا و مظلوم زیر آفتاب لم داده بودن و تا صدای پای یک غریبه رو میشنیدن با چشم‌های غضبناک و دندون‌های بیرون زده منتظر بودن ببینن کسی میخواد بیاد تو حیاط یا نه...

دلم تنگ شده برای اون سفره‌‌‌ای که به بلندای یک اتاق خیلی بزرگ بود و اونقدر آدم اونجا جمع میشد که ادامه‌ی سفره از اتاق میرفت بیرون و تو اتاق‌های دیگه هم پهن میشد و کلی آدم اونجا مینشست و غذا میخورد...

دلم تنگ شده برای پدربزرگی که زیر کرسی مینشست و قرآنش رو باز میکرد و گهگدار از بالای عینکش و گهگداری با عینکش اون قرآن رو میخوند...

دلم تنگ شده برای مادر بزرگی که هر دو ساعت ازم میپرسید گرسنه ات نیست؟ چیزی نمیخوای؟

دلم تنگ شده برای اون پدربزرگ و مادر بزرگی که دلشون میخواست من با اون یکی نوشون ازدواج کنم...

دلم تنگ شده برای پدربزرگی که دنبالش کیلومتر‌ها تو باغ و جنگل و کنار رودخونه و مرداب قدم میزدم...

دلم تنگ شده برای پدربزرگی که وقتی مشغول پر کردن پلاستیک بزرگم از میوه‌های مختلف بودم به من میگفت سنگینش نکن خودت تنهایی باید بیاریش تا خونه، منم تا خرخره پرش میکردم ولی با اون دستای پیشرش از دستم میگرفت و با خودش میاورد تا خونه و نمیذاشت حتی یک قدم هم من اون پلاستیک سنگین رو حمل کنم...

دلم تنگ شده برای پدربزرگی که دوست نداشت با ماشین اینور اونور بره و همه جا رو پیاده میرفت...

دلم تنگ شده برای اون روزها... روزهایی که وقتی همه‌ی نوه‌ها و نتیجه‌ها از پدربزرگم 100 تومن (5 تا اسکناس 20 تومنی) عیدی میگرفتن ولی من 5 هزار تومن عیدی میگرفتم و باهاش برای خودم عشق و حال میکردم... میرفتم از روز اول عید تا روز آخر عید نوشابه کانادا (کانادا درای) همراه با کیک و بستنی و پفک و هزار تا خرت و پرت دیگه میخریدم و تا روز 13 بدر عشق و حال میکردم...

الان دوستم بهم زنگ زد گفت واسه عید میخوام برم خونه، خواستی تو هم برنامه ریزی کن بیا و چند روزی شمال پیش خانواده باش... ولی خب شمالی که دیگه اون پدر بزرگ و مادر بزرگ دیگه نیستن و اون سفره تبدیل شده به یک میز 12 نفره که فقط من و بابام و ننم دورش میشینیم و غذا میخوریم چه فایده‌‌‌ای داره...

دلم تنگ شده...

بازدید : 10
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 16:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 10
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 3:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

بالاخره برگشتیم تهران... هر‌‌ کدوممون رفتیم خونه‌ی خودمون...

تو اولین دور همی‌ای که داشتیم و همه‌ی بچه‌ها بودن اون ماجرا رو تعریف کردیم و کلی به محمد خندیدیم... اونم همش میگفت دروغ میگن و من نترسیدم و تابلو بود که یکی اونجا بوده که مارو بترسونه...

سارا هم کماکان معتقد بود که اونجا دوربین داشت و از توی خونه ما رو دیدن و با میکروفن گفتن از اونجا برید...

شیرین هم میگفت: آقا نمیدونم چرا اون جنه لهجه‌ی شمالی داشت؟!!

امیر: 🫠

تو دو سه تا دورهمی‌راجع به این موضوع سر به سر همدیگه میذاشتیم...

ما توی دورهمی‌هامون بازی‌های مختلفی انجام میدادیم... از جمله صندلی داغ... و واقعا روی صندلی داغ همه چیز رو راست می‌گفتیم...

یک بار که من روی صندلی داغ نشسته بودم ازم پرسیدن: ماجرای جن چی بود؟!...

و منم ناچارا بر خلاف میلم راستشو گفتم و اعتراف کردم...

بعدش محمد مثل اسپند روی آتیش هی بالا و پایین میرفت و غر میزد: تو روحت من الان ۲ ماهه شب‌ها نمیتونم بخوابم...

غر‌های سارا هم نشون میداد که اونم با همین مشکل مواجه شده ولی حفظ ظاهر می‌کرد...

و اما واکنش شیرین: عه لهجه‌ی جنه که شمالی بود امیر بود؟ 🤣🤣🤣

امیر: 😶

من: 🚶‍♂️

+ پایان...

بازدید : 10
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 22:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

من حداقل ۴۰ تا کشور دنیا رو دیدم... همشون هم کشورهای درست و حسابی... با قاطعیت میگم هیچ جایی ایران خودمون نمیشه... فقط قدرش رو نمیدونیم...

+ دارم میرم خونه‌ی دوستم مهمونی و شب رو هم همونجا میمونم... فعلا تا یک سال و نیم دیگه بی‌خانمان هستم و جای ثابتی ندارم... یادم باشه براتون بگم چیشد که اینجوری شد :)

بازدید : 15
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 17:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه
خاطرات یک کارگردان... :: زخم کهنه

زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم‌های بدنم می‌نویسم...

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

۱۵ بهمن۰۳

  • ۰۳/۱۱/۱۵
  • جنتلمن ..
بازدید : 14
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 14:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

با امیر هماهنگ کردیم که بگه تصمیم گرفته با من بیاد بریم تا دم چاه قدیمی‌که همش به بچه‌ها می‌گفتم اون چاه محل اصلی زندگی جن‌ها تو اون خونه باغ قدیمیه... قرار شد بگیم این دفعه چراغ قوه ی گوشی رو روشن میکنیم که علاوه بر صدا، تصویر هم تو فیلم‌هامون بیفته... و همونطور که گفتم برنامه این بود که ماسک وحشتناکی رو که امیر با خودش آورده بود و اون روز زیر لباسش جا سازی کرده بود رو دم چاه به صورت بزنه و تو یک زاویه خاص در حد نیم ثانیه یا یک ثانیه تو فیلم بیفته و اون لحظه رو از تصویر ثبت شده‌ی جن به بچه‌ها نشون بدیم...

هوا که گرگ و میش شد، گفتم بچه‌ها جمع کنیم بریم سمت جن‌ها...

یهو مجدد محمد جنی شد و گفت: هوا تاریک داره میشه تا برسیم شب شده... قرار بود تو روز بریم...

گفتم: خب تا ماهی‌ها رو سرخ کنیم و سیب زمینی‌ها کباب بشن و بریم طول کشیده، چه اشکالی داره، شب هم مثل روز... چراغ قوه گوشی روشن میکنیم و میریم بالا سر چاه... امیر هم که قراره به عنوان شاهد باهام بیاد‌...

که محمد پاشد رفت پشت فرمون ماشین نشست و گفت من از پشت این فرمون تکون نمی‌خورم و هیچ جا نمیریم جز تهران... هرکاریش کردیم و هرچقدر تلاش کردیم و هرچقدر بحث کردیم از پشت فرمون پایین نیومد که نیومد و تهش سوار ماشین شدیم و حرکت کرد و هرچی هم گفتیم برو سمت باغ ولی توجه نکرد و با سرعت تمام حرکت کرد سمت تهران...

هرکاری کردیم نشد که نشد... تو ماشین بحث و دعوا میکردیم... چند جا هم نزدیک بود از ترس ما رو به کشتن بده‌‌... بهش میگفتم بابا به این مسیر آشنا نیستی بذار من بشینم پشت فرمون، ولی میگفت تو بشینی میبریمون به اون باغ لعنتی... و بعدش اونقدر دور شد که دیگه راه برگشتی باقی نمونده بود و همه پذیرفته بودیم که به سمت تهران ادامه مسیر بدیم...

حسابی که دور شدیم محمد دوباره پر رو شد و گیر داد که همه چیز الکی بوده... و سارا هم که دیگه احساس امنیت میکرد هم گیر داد دروغ میگید که اونجا جن داره با یکی هماهنگ کردید که ما رو بترسونه...

شیرین هم که شاکی: چرا نرفتیم بریم دم چاه، خب میرفتیم ثابت میشد چی هست چی نیست، دیگه فرصت نمیشه از این هیجان‌ها داشته باشیم، من تا حالا جن ندیده بودم نذاشتید ببینم... یک‌ دور دیگه با بچه‌های دیگه بیایم شمال و بریم اونجا، این محمد هم با اون هیکل گنده اش با این کاراش و ...

تو این بحث‌ها گوشی موبایلم رو برداشتم و یواشکی به یکی از دوستام sms دادم: اگر باهات تماس گرفتم داییم هستی، بگو باغ جن داره ما خودمون هم نمیریم، خطر مرگ داره...

همین چند تا جمله‌‌‌ای که گفتم کافی بود که اون سمت دوزاری دوستم بیفته که چه خبره...

منم تو ماشین بحث رو بردم به این سمت که یکی از دلایلی که اون باغ رها شده اینه که جن داره، هیچ کدوم از ورثه‌های اون زمین نمیرن بهش سر نمیزنن و رسیدگی نمیکنن، و هیچ کس هم اون زمین‌ها و باغ‌ها رو نمیخره چون میدونن که اونجا جن داره...

یهو سارا گفت خب زنگ بزن به داییت... بذار رو اسپیکر...

منم خیلی ریلکس شماره دوستم رو گرفتم و اون هم جواب داد:

گفتم: سلام دایی جان چطوری؟

اونم با یک لهجه‌ی جعلی مازندرانی گفت: سلام دایی جان؟ چه خبر؟ خوبی؟ کجایی آقای دکتر؟ یادی از ما کردی؟ سر نمیزنی بهمون...

گفتم: دایی جان اتفاقا قصد دارم با دوستام بیایم شمال و بریم باغ پدر بزرگ یکم میوه بچینیم و بخوریم... کی بیایم که فصل میوه‌های مختلفش باشه؟!

اونم با لحن شاکی و هیجان زیاد گفت: دایی جان چکار داری میکنی، مگه نمیدونی کسی به اون باغ نمیره... میخوای خودت و دوستات رو به کشتن بدی؟، کل ایران میدونن اونجا جن داره، نری اونجا‌ها... بیاید خونه‌ی خودم قدمتون روی چشم... هر مدل میوه‌‌‌ای که بخواید میذارم جلوتون... یک‌ شام و ناهار هم دور هم‌ میخوریم...

من: 😎

شیرین: 😶

سارا: 😰

محمد: 😱

امیر: 👨‍🦯

+ ادامه دارد...

بازدید : 16
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 4:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

امشب با یک کارگردان سینمایی خیلی معروف که خاص ترین کارگردان ایران هست تو یک دورهمی‌۳ نفره بودیم... بحث‌های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و ادبی زیادی با هم کردیم... به نظرم یکی از افراد بسیار باهوشی که میشناسم ایشونه... کارش ادبی و فرهنگی هست ولی ذهنش شدیدا مهندسی...

قرار شد تو اولین فرصت هماهنگ بشیم و یک سفر ۳ روزه با هم بریم جنوب... خوزستان... اگر رفتیم میخوام از روز اول سفر تا روز آخر؛ ماجراهای پیش اومده در سفر رو اینجا براتون تعریف کنم...

+ یک خاطره خیلی جالب از هدیه تهرانی تعریف کرد که اگر‌ فراموش نکنم‌ فردا تو یک پست رمزدار براتون مینویسم...

++ برم بخوابم‌ ساعت داره ۲ میشه...

بازدید : 14
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 23:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

صبح هوا روشن بود... رطوبت هوا و ویوی زیبا و لذت حضور در جوار دریا کلا یک فضای دیگه‌‌‌ای رو حاکم کرده بود...

محمد گفت: آقا من که اصلا نترسیدم...

من: 😳

شیرین: 🤣

سارا: 🙄

امیر: 😶‍🌫️

گفت بابا همش الکی و توهم بوده...

بهش گفتم: پس صداهای تو فیلمی‌که ضبط شده چی؟!

گفت: یکی رو از قبل باهاش هماهنگ کرده بودی که اونجا باشه و ما رو بترسونه...

سارا گفت: فکر کنم یک‌دوربین اونجا بوده و فامیل‌هات تا دیدن چند نفر اونجا هستن شروع کردن با میکروفن ما رو ترسوندن که از اونجا بریم...

من: 😳

شیرین: 🤣

محمد: 👍

امیر: 🫥

بعد محمد گفت: الان پاشیم بریم اونجا من میخوام به اون جن‌ها تجاوز کنم!!! جن کجا بود بابا...

من: 😳

شیرین: 😐

سارا: 🤭

امیر: 😵‍💫

گفتم: حاج محمد حالا که روزه زبونت دراز شده و میخواید به جن تجاوز کنید؟!

محمد گفت: آره پاشید بریم... شرط میبندم که یکی اونجا بوده که مارو بترسونه...

من میدونستم اگر تو روز بریم اونجا، اون فضای زیبای جنگلی و درخت‌های میوه و هوای پاک و آسمون آبی و زیبا و رودخونه‌‌‌ای که از اون زمین رد میشه و برکه زیبایی که اونجا بود باعث میشه بدون ترس باشن و دیگه نمیشه گوشی موبایل رو جا سازی کنیم و نه میشه با امیر برنامه‌ی ماسکی که آورده بود رو پیاده کنیم و نه چیزی...

این شد که در ظاهر قبول کردم که تو روز بریم ولی خب میدونستم ساعت حدود ۵.۳۰ -۶ هوا تاریک میشه...

اول بردمشون یک جایی که داشتن از دریا ماهی میگرفتن... چند تا ماهی گرفتیم و رفتیم یک جای خیلی زیبا و دلنشین نشستیم و ماهی‌ها رو سرخ کردیم و خوردیم... چند تا سیب زمینی هم تو آتیش انداخته بودیم و اون غذا رو دلچسب تر کرده بود...

بعد بردمشون جاهای خوب گردوندمشون...

و هوا گرگ و میش شد...

+ ادامه دارد...

++ تند تند می‌نویسم تا زودتر این ماجرا تموم بشه...

بازدید : 15
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 19:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

وقتی بدو بدو برگشتم سمت ماشین با هیجان و ترس داد میزدم صداش رو ضبط کردم، سایه اش رو دیدم، از جلوم رد شد... و شیرین خیلی ریلکس و خرامان خرامان پشت سرم میدوید و میگفت چیشد؟! چرا فرار میکنی؟! چی دیدی؟! چی ضبط شد به منم نشون بده!!

پیش خودم گفتم لعنی من میدونستم سنسور ترس در وجودت خرابه و کار نمیکنه آخه این همه جو دادیم و هنوز هیچی به هیچی؟ یعنی تو این تاریکی وسط این درخت‌ها که هر لحظه یک جونوری ممکنه نیشمون بزنه اصلا گور بابای جن، از ماری جونوری چیزی نمیترسی؟!!!!! یعنی اگر پاییز نبود و هوا به شدت سرد نبود خودم از ترس مارهای اون باغ عمرا میرفتم وسط بوته‌ها گوشی رو جاسازی کنم و برگ بریزم روش... و بعدش برم گوشی رو بردارم... خب لامصب یکم بترس تو هم...

پریدم سوار ماشین شدم... شیرین هم چند ثانیه بعد به ماشین رسید و سوار شد، و هنوز در ماشین بسته نشده بود که محمد پاشو گذاشت رو گاز و با حداکثر سرعت تو اون جاده گلی و داغون و پر از دست انداز میرفت و ما بالا پایین می‌شدیم...

نه به محمد و ترسش، نه به شیرین که قد و قوارش یک چهارم محمد هم نبود و همش میگفت آقا "تو رو خدا" برگردیم ببینیم چی بوده؟!!

سارا هم که هنوز تو شوک اون صداها و اون جو بود با چشم‌های از حدقه بیرون زده سعی می‌کرد ظاهرش رو حفظ کنه... شاید ریلکس بودن شیرین باعث تحریک حس حسادتش شده بود که اون هم باید جلوی ما ریلکس باشه... ولی چهره اش پر از ترسی بود که هر لحظه ممکن بود سکته کنه...

بخاطر تند رفتن محمد و شرایط بد مسیر بین من و محمد بحث بالا گرفته بود... ولی اون کلا جز فرار به چیزی فکر نمیکرد‌‌‌ و کار خودشو میکرد...

بعد همونطور که جو میدادم که جن رو دیدم و مثل سایه از جلوم رد شد؛ گوشیم رو با بلوتوث وصل کردیم به یک اسپیکری که باهامون بود و صدا رو زیاد کردیم و گوش دادیم چی ضبط شده...

اولش بحث بین من و شیرین بود که میگفتم نیا چرا داری میای و اونم میگفت میخوام بیام جن ببینم و بعدش گفتم گل هست و اینا... بعد صدای نفس نفس‌های من بود همراه با صدای خفیف وحشتناکی که با نزدیک شدن من بهش زیاد و زیادتر میشد و اون جملات هی تکرار میشد و با نزدیک تر شدنم صدا واضح تر پخش می‌شد... تا اینکه این جمله رو واضح شنیدن: اگر جونتون رو دوست دارید از اینجا بریییید!!!

خلاصه کل مسیر تا ویلایی که قرار بود اونجا اقامت داشته باشیم بحث‌های مختلف که چی بود و چی نبود حاکم بود.‌‌.. محمد دعوا می‌کرد جن رسما میگه اگر جونتون رو دوست دارید برید و بعد شما هی کشش می‌دادید و حتی با شیرین هم بحث کرد که چرا میگی برگردیم وقتی میگه اگر جونتون رو دوست دارید برید‌‌‌....

به امیر که بغل دستم نشسته بود دقت کردم دیدم تو اون هم حس ترس غالب شده‌‌... آروم بهش گفتم: اسکل این که نقشه‌ی خودت بود! تو دیگه چرا میترسی؟ گفت لامصب اونجا هم جا بود ما رو بردی؟ من از تاریکی میترسم دیگه چه برسه به همچین جای مخوفی‌‌‌...

پیش خودم گفتم بیا، این از امیر که میدونه همه چیز فیکه و اون هم از شیرین که با اونکه هیچی نمی‌دونست بزرگترین دقدقه اش این بود که چرا تنها فرصت زندگیش برای دیدن جن از نزدیک رو از دست داده؟!...

به ویلا رسیدیم و چون اون روز من خیلی خسته بودم و اون همه مسیر رو از تهران اومده بودیم و اون همه ماجرا داشتیم اصلا متوجه نشدم که چجوری خوابم برد و نفهمیدم بقیه شب رو اصلا خوابشون برده یا نه‌‌‌‌... هرچی فکر کردم هم یادم نیومد چه صحبت‌هایی بینمون رد و بدل شد...

تا اینکه فردا صبحش از خواب بیدار شدیم و پشت میز صبحانه دور هم جمع شدیم‌...

+ ادامه دارد...

++ متن بدون ویرایش...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 170
  • بازدید ماه : 184
  • بازدید سال : 2567
  • بازدید کلی : 2567
  • کدهای اختصاصی