loading...

زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

بازدید : 5
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 19:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

وقتی بدو بدو برگشتم سمت ماشین با هیجان و ترس داد میزدم صداش رو ضبط کردم، سایه اش رو دیدم، از جلوم رد شد... و شیرین خیلی ریلکس و خرامان خرامان پشت سرم میدوید و میگفت چیشد؟! چرا فرار میکنی؟! چی دیدی؟! چی ضبط شد به منم نشون بده!!

پیش خودم گفتم لعنی من میدونستم سنسور ترس در وجودت خرابه و کار نمیکنه آخه این همه جو دادیم و هنوز هیچی به هیچی؟ یعنی تو این تاریکی وسط این درخت‌ها که هر لحظه یک جونوری ممکنه نیشمون بزنه اصلا گور بابای جن، از ماری جونوری چیزی نمیترسی؟!!!!! یعنی اگر پاییز نبود و هوا به شدت سرد نبود خودم از ترس مارهای اون باغ عمرا میرفتم وسط بوته‌ها گوشی رو جاسازی کنم و برگ بریزم روش... و بعدش برم گوشی رو بردارم... خب لامصب یکم بترس تو هم...

پریدم سوار ماشین شدم... شیرین هم چند ثانیه بعد به ماشین رسید و سوار شد، و هنوز در ماشین بسته نشده بود که محمد پاشو گذاشت رو گاز و با حداکثر سرعت تو اون جاده گلی و داغون و پر از دست انداز میرفت و ما بالا پایین می‌شدیم...

نه به محمد و ترسش، نه به شیرین که قد و قوارش یک چهارم محمد هم نبود و همش میگفت آقا "تو رو خدا" برگردیم ببینیم چی بوده؟!!

سارا هم که هنوز تو شوک اون صداها و اون جو بود با چشم‌های از حدقه بیرون زده سعی می‌کرد ظاهرش رو حفظ کنه... شاید ریلکس بودن شیرین باعث تحریک حس حسادتش شده بود که اون هم باید جلوی ما ریلکس باشه... ولی چهره اش پر از ترسی بود که هر لحظه ممکن بود سکته کنه...

بخاطر تند رفتن محمد و شرایط بد مسیر بین من و محمد بحث بالا گرفته بود... ولی اون کلا جز فرار به چیزی فکر نمیکرد‌‌‌ و کار خودشو میکرد...

بعد همونطور که جو میدادم که جن رو دیدم و مثل سایه از جلوم رد شد؛ گوشیم رو با بلوتوث وصل کردیم به یک اسپیکری که باهامون بود و صدا رو زیاد کردیم و گوش دادیم چی ضبط شده...

اولش بحث بین من و شیرین بود که میگفتم نیا چرا داری میای و اونم میگفت میخوام بیام جن ببینم و بعدش گفتم گل هست و اینا... بعد صدای نفس نفس‌های من بود همراه با صدای خفیف وحشتناکی که با نزدیک شدن من بهش زیاد و زیادتر میشد و اون جملات هی تکرار میشد و با نزدیک تر شدنم صدا واضح تر پخش می‌شد... تا اینکه این جمله رو واضح شنیدن: اگر جونتون رو دوست دارید از اینجا بریییید!!!

خلاصه کل مسیر تا ویلایی که قرار بود اونجا اقامت داشته باشیم بحث‌های مختلف که چی بود و چی نبود حاکم بود.‌‌.. محمد دعوا می‌کرد جن رسما میگه اگر جونتون رو دوست دارید برید و بعد شما هی کشش می‌دادید و حتی با شیرین هم بحث کرد که چرا میگی برگردیم وقتی میگه اگر جونتون رو دوست دارید برید‌‌‌....

به امیر که بغل دستم نشسته بود دقت کردم دیدم تو اون هم حس ترس غالب شده‌‌... آروم بهش گفتم: اسکل این که نقشه‌ی خودت بود! تو دیگه چرا میترسی؟ گفت لامصب اونجا هم جا بود ما رو بردی؟ من از تاریکی میترسم دیگه چه برسه به همچین جای مخوفی‌‌‌...

پیش خودم گفتم بیا، این از امیر که میدونه همه چیز فیکه و اون هم از شیرین که با اونکه هیچی نمی‌دونست بزرگترین دقدقه اش این بود که چرا تنها فرصت زندگیش برای دیدن جن از نزدیک رو از دست داده؟!...

به ویلا رسیدیم و چون اون روز من خیلی خسته بودم و اون همه مسیر رو از تهران اومده بودیم و اون همه ماجرا داشتیم اصلا متوجه نشدم که چجوری خوابم برد و نفهمیدم بقیه شب رو اصلا خوابشون برده یا نه‌‌‌‌... هرچی فکر کردم هم یادم نیومد چه صحبت‌هایی بینمون رد و بدل شد...

تا اینکه فردا صبحش از خواب بیدار شدیم و پشت میز صبحانه دور هم جمع شدیم‌...

+ ادامه دارد...

++ متن بدون ویرایش...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 25
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 59
  • بازدید کننده امروز : 59
  • باردید دیروز : 12
  • بازدید کننده دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 608
  • بازدید ماه : 815
  • بازدید سال : 830
  • بازدید کلی : 830
  • کدهای اختصاصی