loading...

زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

بازدید : 2
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 13:31

به امیر گفتم: جن؟!

گفت: آره... اونجا یک جای مخوف سراغ داری؟

گفتم: سال‌ها پیش پدر بزرگم وسط یک خونه باغ خیلی قدیمی‌زندگی می‌کرد و تک و تنها اونجا ساکن بود... تا چند کیلومتر کسی دور و برش زندگی نمی‌کرد و خونه‌‌‌ای جز خونه‌ی خودش نبود... ۳۰ ساله که فوت شده و اون خونه باغ هم رها شده... کسی به درخت‌ها و بوته‌های اونجا نرسیده و یک فضای به هم ریخته با یک خونه‌‌‌ای که دیگه متروکه شده اونجاست... انگ اینه که اونجا جن بازی کنی...

امیر کلی با همچین لوکیشنی حال کرد و گفت: من تو گوشیم با تغییر صدا و صدای وحشتناک یک چیزی میگم ضبط میکنم... بعدش اون صدا رو به عنوان آلارم گوشیم میذارم... بعدش موقعی که رسیدیم آلارم رو برای چند دقیقه بعد تنظیم میکنم... فقط کافیه یک جوری که بقیه نفهمن گوشی رو یک جایی جاسازی کنیم و منتظر باشیم تا آلارم گوشی بزنه‌‌... اون صدای خوفناکی که ضبط کرده بود این بود: چیییی میخواییید اینچا؟ شماهاااا کی هستییید؟ کی گفته بیاید اینجااااا؟ اگر جونتون رو دوست دارید همین الان از اینجا برید بیروووون!!!

با امیر قرا گذاشتیم تا در شب اول، این ماجرای پخش صدا رو پیاده کنیم و شب دوم هم به بهانه بررسی بیشتر که منشا اون صدا چی بوده مجدد بچه‌ها رو ببریم اونجا و به یک بهانه‌‌‌ای من و امیر با دوربین روشن گوشیهامون بریم تو اون خونه متروکه و بعد امیر یک ماسک وحشتناکی که داشت رو بصورتش بزنه و یک جوری فیلم بگیریم که تو اون تاریکی در حد یک ثانیه بصورت محو اون چهره وحشتناک تو فیلم بیفته‌‌‌... بعد بیایم بگیم تصویر جن تو فیلممون افتاده‌‌‌‌ و اون فیلم رو به بچه‌ها نشون بدیم... :)

تصمیم گرفتیم تو کل مسیر از تهران تا مقصد نهاییمون تو شمال ماجراهای جنی که از دوران بچگی برامون تعریف میکردن رو تعریف کنیم و همه‌ی اون ماجراها رو به اون خونه باغ ربط دادیم و امیر هم که خودش بچه اون اطراف بود هی میگفت من همه‌ی این ماجراها رو که جنتلمن تعریف میکنه رو شنیدم و پدر بزرگم برامون عین همین چیزها رو تعریف کرده و اونجا واقعا جن داره و این اتفاقات واقعا رخ داده و مهر تائیدی میزد به همه ی اون ماجراهای ترسناکی که من از اون محل تعریف میکردم...

آقا ما تو مسیر هی تعریف میکردیم و محمد و سارا و شیرین هم شنونده‌‌‌... من هی میگفتم و امیر هم هی تائید می‌کرد و جو هی سنگین و سنگین تر شد و یک حس خوفناکی کم کم حاکم شد... تا اینکه تو اون روز سرد پائیزی ساعت ۹ شب رسیدیم به خونه‌ی پدربزرگ مرحومم...

+ ادامه دارد...

رازهای پنهان مذاکره موثر | چگونه بهترین مذاکره را تجربه کنیم؟
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 21
  • بازدید کننده امروز : 21
  • باردید دیروز : 17
  • بازدید کننده دیروز : 17
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 40
  • بازدید سال : 55
  • بازدید کلی : 55
  • کدهای اختصاصی