صبح هوا روشن بود... رطوبت هوا و ویوی زیبا و لذت حضور در جوار دریا کلا یک فضای دیگهای رو حاکم کرده بود...
محمد گفت: آقا من که اصلا نترسیدم...
من: 😳
شیرین: 🤣
سارا: 🙄
امیر: 😶🌫️
گفت بابا همش الکی و توهم بوده...
بهش گفتم: پس صداهای تو فیلمیکه ضبط شده چی؟!
گفت: یکی رو از قبل باهاش هماهنگ کرده بودی که اونجا باشه و ما رو بترسونه...
سارا گفت: فکر کنم یکدوربین اونجا بوده و فامیلهات تا دیدن چند نفر اونجا هستن شروع کردن با میکروفن ما رو ترسوندن که از اونجا بریم...
من: 😳
شیرین: 🤣
محمد: 👍
امیر: 🫥
بعد محمد گفت: الان پاشیم بریم اونجا من میخوام به اون جنها تجاوز کنم!!! جن کجا بود بابا...
من: 😳
شیرین: 😐
سارا: 🤭
امیر: 😵💫
گفتم: حاج محمد حالا که روزه زبونت دراز شده و میخواید به جن تجاوز کنید؟!
محمد گفت: آره پاشید بریم... شرط میبندم که یکی اونجا بوده که مارو بترسونه...
من میدونستم اگر تو روز بریم اونجا، اون فضای زیبای جنگلی و درختهای میوه و هوای پاک و آسمون آبی و زیبا و رودخونهای که از اون زمین رد میشه و برکه زیبایی که اونجا بود باعث میشه بدون ترس باشن و دیگه نمیشه گوشی موبایل رو جا سازی کنیم و نه میشه با امیر برنامهی ماسکی که آورده بود رو پیاده کنیم و نه چیزی...
این شد که در ظاهر قبول کردم که تو روز بریم ولی خب میدونستم ساعت حدود ۵.۳۰ -۶ هوا تاریک میشه...
اول بردمشون یک جایی که داشتن از دریا ماهی میگرفتن... چند تا ماهی گرفتیم و رفتیم یک جای خیلی زیبا و دلنشین نشستیم و ماهیها رو سرخ کردیم و خوردیم... چند تا سیب زمینی هم تو آتیش انداخته بودیم و اون غذا رو دلچسب تر کرده بود...
بعد بردمشون جاهای خوب گردوندمشون...
و هوا گرگ و میش شد...
+ ادامه دارد...
++ تند تند مینویسم تا زودتر این ماجرا تموم بشه...