loading...

زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

بازدید : 5
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 14:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

با امیر هماهنگ کردیم که بگه تصمیم گرفته با من بیاد بریم تا دم چاه قدیمی‌که همش به بچه‌ها می‌گفتم اون چاه محل اصلی زندگی جن‌ها تو اون خونه باغ قدیمیه... قرار شد بگیم این دفعه چراغ قوه ی گوشی رو روشن میکنیم که علاوه بر صدا، تصویر هم تو فیلم‌هامون بیفته... و همونطور که گفتم برنامه این بود که ماسک وحشتناکی رو که امیر با خودش آورده بود و اون روز زیر لباسش جا سازی کرده بود رو دم چاه به صورت بزنه و تو یک زاویه خاص در حد نیم ثانیه یا یک ثانیه تو فیلم بیفته و اون لحظه رو از تصویر ثبت شده‌ی جن به بچه‌ها نشون بدیم...

هوا که گرگ و میش شد، گفتم بچه‌ها جمع کنیم بریم سمت جن‌ها...

یهو مجدد محمد جنی شد و گفت: هوا تاریک داره میشه تا برسیم شب شده... قرار بود تو روز بریم...

گفتم: خب تا ماهی‌ها رو سرخ کنیم و سیب زمینی‌ها کباب بشن و بریم طول کشیده، چه اشکالی داره، شب هم مثل روز... چراغ قوه گوشی روشن میکنیم و میریم بالا سر چاه... امیر هم که قراره به عنوان شاهد باهام بیاد‌...

که محمد پاشد رفت پشت فرمون ماشین نشست و گفت من از پشت این فرمون تکون نمی‌خورم و هیچ جا نمیریم جز تهران... هرکاریش کردیم و هرچقدر تلاش کردیم و هرچقدر بحث کردیم از پشت فرمون پایین نیومد که نیومد و تهش سوار ماشین شدیم و حرکت کرد و هرچی هم گفتیم برو سمت باغ ولی توجه نکرد و با سرعت تمام حرکت کرد سمت تهران...

هرکاری کردیم نشد که نشد... تو ماشین بحث و دعوا میکردیم... چند جا هم نزدیک بود از ترس ما رو به کشتن بده‌‌... بهش میگفتم بابا به این مسیر آشنا نیستی بذار من بشینم پشت فرمون، ولی میگفت تو بشینی میبریمون به اون باغ لعنتی... و بعدش اونقدر دور شد که دیگه راه برگشتی باقی نمونده بود و همه پذیرفته بودیم که به سمت تهران ادامه مسیر بدیم...

حسابی که دور شدیم محمد دوباره پر رو شد و گیر داد که همه چیز الکی بوده... و سارا هم که دیگه احساس امنیت میکرد هم گیر داد دروغ میگید که اونجا جن داره با یکی هماهنگ کردید که ما رو بترسونه...

شیرین هم که شاکی: چرا نرفتیم بریم دم چاه، خب میرفتیم ثابت میشد چی هست چی نیست، دیگه فرصت نمیشه از این هیجان‌ها داشته باشیم، من تا حالا جن ندیده بودم نذاشتید ببینم... یک‌ دور دیگه با بچه‌های دیگه بیایم شمال و بریم اونجا، این محمد هم با اون هیکل گنده اش با این کاراش و ...

تو این بحث‌ها گوشی موبایلم رو برداشتم و یواشکی به یکی از دوستام sms دادم: اگر باهات تماس گرفتم داییم هستی، بگو باغ جن داره ما خودمون هم نمیریم، خطر مرگ داره...

همین چند تا جمله‌‌‌ای که گفتم کافی بود که اون سمت دوزاری دوستم بیفته که چه خبره...

منم تو ماشین بحث رو بردم به این سمت که یکی از دلایلی که اون باغ رها شده اینه که جن داره، هیچ کدوم از ورثه‌های اون زمین نمیرن بهش سر نمیزنن و رسیدگی نمیکنن، و هیچ کس هم اون زمین‌ها و باغ‌ها رو نمیخره چون میدونن که اونجا جن داره...

یهو سارا گفت خب زنگ بزن به داییت... بذار رو اسپیکر...

منم خیلی ریلکس شماره دوستم رو گرفتم و اون هم جواب داد:

گفتم: سلام دایی جان چطوری؟

اونم با یک لهجه‌ی جعلی مازندرانی گفت: سلام دایی جان؟ چه خبر؟ خوبی؟ کجایی آقای دکتر؟ یادی از ما کردی؟ سر نمیزنی بهمون...

گفتم: دایی جان اتفاقا قصد دارم با دوستام بیایم شمال و بریم باغ پدر بزرگ یکم میوه بچینیم و بخوریم... کی بیایم که فصل میوه‌های مختلفش باشه؟!

اونم با لحن شاکی و هیجان زیاد گفت: دایی جان چکار داری میکنی، مگه نمیدونی کسی به اون باغ نمیره... میخوای خودت و دوستات رو به کشتن بدی؟، کل ایران میدونن اونجا جن داره، نری اونجا‌ها... بیاید خونه‌ی خودم قدمتون روی چشم... هر مدل میوه‌‌‌ای که بخواید میذارم جلوتون... یک‌ شام و ناهار هم دور هم‌ میخوریم...

من: 😎

شیرین: 😶

سارا: 😰

محمد: 😱

امیر: 👨‍🦯

+ ادامه دارد...

بازدید : 6
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 23:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

صبح هوا روشن بود... رطوبت هوا و ویوی زیبا و لذت حضور در جوار دریا کلا یک فضای دیگه‌‌‌ای رو حاکم کرده بود...

محمد گفت: آقا من که اصلا نترسیدم...

من: 😳

شیرین: 🤣

سارا: 🙄

امیر: 😶‍🌫️

گفت بابا همش الکی و توهم بوده...

بهش گفتم: پس صداهای تو فیلمی‌که ضبط شده چی؟!

گفت: یکی رو از قبل باهاش هماهنگ کرده بودی که اونجا باشه و ما رو بترسونه...

سارا گفت: فکر کنم یک‌دوربین اونجا بوده و فامیل‌هات تا دیدن چند نفر اونجا هستن شروع کردن با میکروفن ما رو ترسوندن که از اونجا بریم...

من: 😳

شیرین: 🤣

محمد: 👍

امیر: 🫥

بعد محمد گفت: الان پاشیم بریم اونجا من میخوام به اون جن‌ها تجاوز کنم!!! جن کجا بود بابا...

من: 😳

شیرین: 😐

سارا: 🤭

امیر: 😵‍💫

گفتم: حاج محمد حالا که روزه زبونت دراز شده و میخواید به جن تجاوز کنید؟!

محمد گفت: آره پاشید بریم... شرط میبندم که یکی اونجا بوده که مارو بترسونه...

من میدونستم اگر تو روز بریم اونجا، اون فضای زیبای جنگلی و درخت‌های میوه و هوای پاک و آسمون آبی و زیبا و رودخونه‌‌‌ای که از اون زمین رد میشه و برکه زیبایی که اونجا بود باعث میشه بدون ترس باشن و دیگه نمیشه گوشی موبایل رو جا سازی کنیم و نه میشه با امیر برنامه‌ی ماسکی که آورده بود رو پیاده کنیم و نه چیزی...

این شد که در ظاهر قبول کردم که تو روز بریم ولی خب میدونستم ساعت حدود ۵.۳۰ -۶ هوا تاریک میشه...

اول بردمشون یک جایی که داشتن از دریا ماهی میگرفتن... چند تا ماهی گرفتیم و رفتیم یک جای خیلی زیبا و دلنشین نشستیم و ماهی‌ها رو سرخ کردیم و خوردیم... چند تا سیب زمینی هم تو آتیش انداخته بودیم و اون غذا رو دلچسب تر کرده بود...

بعد بردمشون جاهای خوب گردوندمشون...

و هوا گرگ و میش شد...

+ ادامه دارد...

++ تند تند می‌نویسم تا زودتر این ماجرا تموم بشه...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 27
  • بازدید کننده امروز : 28
  • باردید دیروز : 12
  • بازدید کننده دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 576
  • بازدید ماه : 783
  • بازدید سال : 798
  • بازدید کلی : 798
  • کدهای اختصاصی