loading...

زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

بازدید : 8
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 18:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

دلم تنگ شده...

برای چی؟

برای یک شب خواب راحت و مملو از آرامش در خانه‌ی پدربزرگم...

دلم تنگ شده برای مادر بزرگی که کنارم تسبیح به دست مینشست و شعرهایی که خودش سروده بود رو برام میخوند...

دلم تنگ شده برای اون حیاطی که هر فصلی یک میوه‌‌‌ای توش بود...

دلم تنگ شده برای اون سگ‌های نگهبانی که توی حیاط آروم و بی سر و صدا و مظلوم زیر آفتاب لم داده بودن و تا صدای پای یک غریبه رو میشنیدن با چشم‌های غضبناک و دندون‌های بیرون زده منتظر بودن ببینن کسی میخواد بیاد تو حیاط یا نه...

دلم تنگ شده برای اون سفره‌‌‌ای که به بلندای یک اتاق خیلی بزرگ بود و اونقدر آدم اونجا جمع میشد که ادامه‌ی سفره از اتاق میرفت بیرون و تو اتاق‌های دیگه هم پهن میشد و کلی آدم اونجا مینشست و غذا میخورد...

دلم تنگ شده برای پدربزرگی که زیر کرسی مینشست و قرآنش رو باز میکرد و گهگدار از بالای عینکش و گهگداری با عینکش اون قرآن رو میخوند...

دلم تنگ شده برای مادر بزرگی که هر دو ساعت ازم میپرسید گرسنه ات نیست؟ چیزی نمیخوای؟

دلم تنگ شده برای اون پدربزرگ و مادر بزرگی که دلشون میخواست من با اون یکی نوشون ازدواج کنم...

دلم تنگ شده برای پدربزرگی که دنبالش کیلومتر‌ها تو باغ و جنگل و کنار رودخونه و مرداب قدم میزدم...

دلم تنگ شده برای پدربزرگی که وقتی مشغول پر کردن پلاستیک بزرگم از میوه‌های مختلف بودم به من میگفت سنگینش نکن خودت تنهایی باید بیاریش تا خونه، منم تا خرخره پرش میکردم ولی با اون دستای پیشرش از دستم میگرفت و با خودش میاورد تا خونه و نمیذاشت حتی یک قدم هم من اون پلاستیک سنگین رو حمل کنم...

دلم تنگ شده برای پدربزرگی که دوست نداشت با ماشین اینور اونور بره و همه جا رو پیاده میرفت...

دلم تنگ شده برای اون روزها... روزهایی که وقتی همه‌ی نوه‌ها و نتیجه‌ها از پدربزرگم 100 تومن (5 تا اسکناس 20 تومنی) عیدی میگرفتن ولی من 5 هزار تومن عیدی میگرفتم و باهاش برای خودم عشق و حال میکردم... میرفتم از روز اول عید تا روز آخر عید نوشابه کانادا (کانادا درای) همراه با کیک و بستنی و پفک و هزار تا خرت و پرت دیگه میخریدم و تا روز 13 بدر عشق و حال میکردم...

الان دوستم بهم زنگ زد گفت واسه عید میخوام برم خونه، خواستی تو هم برنامه ریزی کن بیا و چند روزی شمال پیش خانواده باش... ولی خب شمالی که دیگه اون پدر بزرگ و مادر بزرگ دیگه نیستن و اون سفره تبدیل شده به یک میز 12 نفره که فقط من و بابام و ننم دورش میشینیم و غذا میخوریم چه فایده‌‌‌ای داره...

دلم تنگ شده...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 175
  • بازدید کننده امروز : 132
  • باردید دیروز : 17
  • بازدید کننده دیروز : 18
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 176
  • بازدید ماه : 201
  • بازدید سال : 2270
  • بازدید کلی : 2270
  • کدهای اختصاصی