loading...

زخم کهنه

Content extracted from http://gentle.blog.ir/rss/?1741770001

بازدید : 10
دوشنبه 21 بهمن 1403 زمان : 12:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 11
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 17:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

انسانها بر مبنای عینک خودشون به مسائل پیرامونشون نگاه میکنن:

مثلا دوستی دارم که داره یک مغازه میخره... تو یک پاساژی که قراره بزرگترین پاساژ شرق تهران باشه... از اون پاساژ بخوام بگم؛ ۸۰۰ تا پارکینگ که همشون قابلیت شارژ خودرو برقی دارن و ۳۰۰۰ متر سالن بدنسازی برای آقایون و ۱۴۰۰ متر سالن بدنسازی برای بانوان داره، فود کورت و سینما و اینا هم داره... خلاصه قراره پاساژ شلوغی بشه و دقیقا بالای مترو نیروی هوایی ساختنش... گویا تابستون سال دیگه مغازه‌هاش رو تحویل میدن و از پائیز آماده‌ی استارت و فروش هست...

حالا این دوستم از مغازه و مغازه داری سر در نمیاره... ولی چرا داره مغازه رو میخره؟!

نگاه دوستم اینجوریه: این مغازه رو بخرم و بدم دست دوست دخ*ترم که شغلش فروش و مغازه داری هست... دوست دخ*ترم مجبور نیست اجاره بده... وقتی یک کاری درگیر پول پیش و اجاره ماهانه نباشه (چون مغازه مال خودشون هست) پس ریسکش کمتر هست... دوست دخ*ترم کار میکنه و سودش رو ۵۰/۵۰ با هم تقسیم میکنیم... تا اونجا کم کم رونق بگیره و پاخورش خوب بشه و بیفته روی غلطک و دو نفری خرج زندگیمونو در میاریم... مغازه رو هم به اسم دختره داره میکنه که حتی اگر ۲ سال ۴ سال دیگه پسره از این دنیا رخت بر بست روزیه دختره قطع نشه و ۱۰۰ درصد درآمد برای خودش باشه... ولی باهاش شرط کرده که بعد از اینکه عمرت به آخر رسید کاری کنه که اون مغازه به وارثین پسره برسه...

ولی نگاه دختره: اونجا که سال اول سود نداره... اصلا مغازه که مال من نیست مال پسره هست و بعد از یک مدتی به ارث خور‌هاش میرسه... چه فایده داره و نفعی برای من نداره... اون ۵۰ درصدی که به عنوان سود بهش میدم مثل اینه که مغازه رو اجاره کردم و اصلا امتیازی محسوب نمیشه...

من: :/

قضاوت این ماجرا با شما...

بازدید : 10
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 18:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

خونه‌ی خوبی تو یک جای خوب داشتم... ولی خیلی از مرکز شهر دور بود و منم این یک سال اخیر نیاز داشتم به مرکز شهر رفت و آمد کنم و از طرفی استفاده از مترو رو یک وسیله سریع و بدور از ترافیک میدونم... این شد که تصمیم گرفتم که خونه ام رو اجاره بدم و برم یک خونه‌‌‌ای سمت مرکز شهر یک جایی دم مترو اجاره کنم...

رفتم پیش یکی از دوستام که بنگاهی هست و حدود ۱۰-۱۱ سال پیش همین خونه رو از خودش خریده بودم و گفتم میخوام همچین کاری کنم...

گفت: یک پیشنهادی بهت بدم؟

گفتم: چی؟

گفت: یک ملکی سراغ دارم خیلی خوبه... یک‌ ساله تو دستم نگهش داشتم که خودم بتونم بخرمش ولی پولم جور نمیشه... بیا خودت بخرش... خونت رو بفروش و بیا اینو بخر...

گفتم: چجوریه مگه؟

گفت: یک مجتمع مسکونی همین بغل هست، مال یک شرکت خصوصی بوده که قبل از انقلاب خونه ساخته و به کارمند‌هاش داده... همه‌ی ساکنینش هم بالای ۸۰ سال سن دارن... یک‌ مشت پیر مرد پیر زن که بچه‌هاشون ازدواج کردن و رفتن... تک و توک فوت شدن و ورثه‌ها هم خونه رو اجاره دادن... یکی از پیر مرد‌های اونجا میخواد خونش رو بفروشه...

گفتم: خب این کجاش خوبه؟

گفت: خونه‌ی قدیمی‌۵۰ ساله اش قیمت زیادی نداره... ۱۴۵ متر رو به قیمت مناسب میخری... بعدش اون خونه ۳۰۰ متر سهم زمین داره (شهرک حدود ۱۰ هزار متر زمین بود)... پول این ۳۰۰ متر میشه ۶۰ میلیارد تومن... بعد فلانی قراره بیاد اینجا رو یک برج بزرگ بسازه... دو تا واحد ۲۲۰ متری سهم تو میشه... یعنی الان پول یک واحد ۱۴۵ متری رو میدی ولی ۷-۸ سال دیگه تو این محل خیلی خوب صاحب دو تا واحد ۲۲۰ متری میشی...

گفتم: خب چرا اون بنده خدا میخواد خونش رو بفروشه اگر اینجوریه؟!

گفت: طرف ۸۶ سالشه... میگه من نمیدونم سال دیگه زنده هستم یا نه... میگه برای من که یک پام لب گوره حرف از سرمایه گذاری و آینده نزنید... میخواد خونشو بفروشه و آخر عمری بره شمال یک ویلا تو طبیعت بخره و استراحت کنه...

گفتم: پس قرار بذار بریم هم ملک رو ببینیم و هم با مالک صحبت کنیم...

قرار رو گذاشت و رفتم دیدم. هرچی که گفته راست بوده و خود مالک هم به این موضوع واقفه...

گفتم: حاجی جان خیالم راحت باشه که میخوای معامله کنی؟ من قراره خونم رو بفروشم و بیام اینجا رو بخرم...

گفت: آره برو خونت رو بفروش... این خونه رو بخری برد کردی... الان یک ساله به این رفیقمون میگم این خونه رو برام بفروش هی دست دست میکنه...

منم‌ چون شرایط خیلی اکازیون بود خونم رو کلی زیر قیمت دادم که سریع به فروش بره... و در نهایت خونم رو همین دوستم فروخت... ۲۰ روز هم وقت داشتم که خونه رو تخلیه کنم و جابجا بشم...

همون روز که قرار گذاشته بودیم که خونه ام رو معامله کنیم دوستم زنگ زد به پیر مرده و گفت: حاجی داریم خونه رو معامله میکنیم... هنوز سر حرفت هستی دیگه؟

گفت: آره معامله کنید و من فردا میام بنگاه قرارداد این رو ببندیم...

فرداش زنگ زدیم به این بنده خدا: گفت یکی از اقوامم فوت کرده رفتم شهرستان و دو سه روز دیگه میام

دو سه روز بعدش زنگ زدیم گفت باید تا هفتمش بمونم...

بعد از هفتم زنگ زدیم گفت پسرم باید من رو بیاره تهران آخر هفته وقتش آزاد میشه منو میاره...

بعدش دوستم مشکوک شد و رفت دم شهرک و متوجه شد که طرف چند روزه برگشته و ما رو می‌پیچونه...

رفت دم خونش و طرف رو گیر آورد؛ یارو گفت پسرم گیر داده که خونه رو نفروش و به فکر ارث و میراثش هست... من میخواستم بفروشم که برم شمال یک ویلا بخرم و آخر عمری اونجا استراحت کنم ولی خب منصرفم کردن...

بعدش سریع گشتیم یک خونه‌ی دیگه پیدا کردیم و اونم ۱ هفته وقتمون رو گرفت...

اون خونه دوم هم تو آخرین دقایق کنسل شد...

یک خونه‌ی دیگه هم کنسل شد...

کلا ۳ روز وقت داشتم که خونه رو تخلیه کنم... از طرفی کنسلی فروش خونم تو قرارداد خیلییی سنگین بود... هر روز تاخیر در تحویل خونه هم ۵ میلیون تومن برام جریمه داشت که برام سنگین بود...

وسیله‌هامم جمع کرده بودم و تقریبا آماده اسباب کشی بودم ولی جایی رو نداشتم که برم... ۲ روز آخر دوستم گفت وسایلت رو بفرست شمال... یک‌ خونه برات پیدا کردم حدود ۲ سال دیگه تکمیل میشه... بیا همین رو بخر... بهتر از این دیگه گیرمون نمیاد...

قیمت ارز هم که صعودی بود و ترسیدم که موجب افزایش قیمت مسکن بشه... مجبور شدم اون خونه رو خریدم... ولی خب چون پولم برای خرید خونه جدید کم بود دیگه چیزی برام نموند بتونم جایی رو اجاره کنم... بنابراین اینور اونور فعلا میچرخم تا ببینم خدا چی میخواد... فعلا بی جان و مکان :)

+ این نیز بگذرد...

بازدید : 10
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 15:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

به زور خودمو دم صبح خوابوندم... بعد ساعت ۷ صبح با تیک آفهواپیماهای جنگنده از خواب بیدار شدم... به دوستم گفتم روزهای دیگه همچین صدایی نبود... گفت تایم مشخصی ندارن از شانس تو تایم امروزشون اول صبح بود...

+ امروز عصر احتمالا برم خونه‌ی یکی دیگه از دوستام...

++ کماکان حس تعریف کردن اینکه چیشد بی جا و مکان شدم نیست... ولی سعی میکنم‌ تو پست بعدی براتون تعریف کنم...

بازدید : 10
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 3:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

یا ، یا ، ، یا ، ، ،

، ،
،
																				
،
،

، ، ،

برچسب ها
بازدید : 10
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 18:17
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

همه‌ی ما انسانها یک باگی داریم... هر کس به نوعی...

الان همین سرهنگ، احساس می‌کند که تنهایی نمی‌تواند زندگی کند و حتما باید جفتی داشته باشد تا همدمش باشد... باگش عدم درک از تنهایی و تنهایی زیستن است...

یا همین صوفیا که چند وقتی است از وبلاگ غزال ما را مجدد پیدا کرده و سر و کله اش پیدا شده... باگ او این است که کماکان در بند دوران کودکیش است... گویا دقت نمی‌کند که در دهه چهارم زندگی اش به سر میبرد و چند صباحی به پایان عمرش باقی نمانده و از کودکی نیز دهه‌ها گذشته است...

یا همین غزال... ظاهرش و رفتارش را گَر بنگری گویی فا*ح*ش*ه‌‌‌ای است قهار... ماجراها داشته و داستان‌های عجیب و غریبی که تنها مخصوص بانوان خیابانی است... باگش از نوع سردرگمی‌است و نمی‌داند با خود چند چند است... هیچ آداب و ترتیبی ندارد و همین دارد غرقش می‌کند...

یا دنیا... تمام جوانی اش، پدر کهنسالش را به دوش کشید و تیمارش کرد... او را به حمام میبرد و زخم بسترش را پانسمان میکرد... و تهش پدر به دیار باقی شتافت و الان باید بدنش بلرزد که در تقسیم ارث بی جا و مکان نشود... تازه آن بیماری کذایی سرطان هم همچون بختک گریبانگیرش است و باید با آن بسازد و منتظر باشد چه زمانی عزرائیل همبسترش شود... باگش این است که از جنس نَر می‌ترسد و فوبیا دارد...

یا نازنین... تمام مدت عشق و حال کرد... سفر‌های مختلف... از این شهر به آن شهر... از این کشور به آن کشور... تور اروپا و تور آفریقا... ولی باگش چه بود؟ با سر در باتلاقی افتاد که در آن غرق شد و مُرد... خدا بیامرزتش آدم خوبی بود... بنده خدا قدر داشته‌هایش را نمی‌دانست...

یا همین مهناز... چه کم داشت؟... دیگر چه چیز میخواست؟... همه چیز مهیا بود که معنای آرامش را درک کند و خود را از وحشیان اطرافش رها سازد... ولی باگش این بود که به آن وحشی‌ها وابسته بود...‌هاری اطرافیان سالها بود که در وجودش نقش بسته بود و اگر هر از گاهی گازش نمی‌گرفتند حالش خوب نبود... باگش اعتیاد به گاز و‌هاری اطرافیانش بود...

یا همان زهرا... گفت بروم سراغ آنکسی که عاشق سینه چاک من است و عربده کشان مرا می‌خواند... ولی عاقبتش شد جمع کردن سیخ و منقل آن عربده کش عاشق... باگش این بود که معنای عشق را نمی‌دانست و نمیفهمید و آخرش هم نفهمید... نفهمی‌درد گرانی است...

یا مریم... آرام آرام آمد نفوذ کرد و تن داد... باگش این بود که زود اعتماد کرد و تا تهش رفت و آخرش (که خیلی دیر هم نبود) گفت نمی‌خواهمت‌‌... باگش این بود که نمی‌دانست چه می‌خواهد و چه نمی‌خواهد...

یا مرسانا... خود را در مُد و آرایش و پول و سفر و س*ک*س غرق کرد و همه اش به دنبال پول بود... نه پولی که با زور و زحمت بدست آید... بلکه پولی که در جیبش بگذارند... یا پولی که از کسی کنده باشد... باگش چه بود؟ تمام رفتار و شخصیتش باگ بود...یعنی چه؟ یعنی کل وجودش و اخلاقش باگ محسوب میگردد...

یا آنا... خویشتن دار خویشتن دار بود، آنقدر خویشتن دار که نفوذ ناپذیر بود..‌. باگش این بود که در م*س*ت*ی اگر سیگاری میکشید دیگر نمی‌دانست خویشتن داری به چه معناست و بند را به آب داد که داد.‌‌.. باگش چه بود؟ از آنچه که نسبت به آن ضعف داشت دوری نمی‌کرد...

یا ساغر... اوه بیخیال... صحبت در خصوص ساغر دیگر خود خود فی*ل*تر شدن است...

طولانی شد... بقیه باگ‌ها سان*سور...

بازدید : 11
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 17:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 10
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 16:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

خب حدود یک هفته‌‌‌ای هست که اومدم خونه‌ی این دوستم که نظامی‌هست و تو یک شهرک نظامی‌زندگی میکنه... سرهنگ نیروی هوایی هست... دیشب هم دو تا سرهنگ دیگه نیروی هوایی اومدن پیشش مهمونی... چهار نفری دور هم نشسته بودیم و حرف میزدیم... حرف‌های سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و ‌‌‌...

قبلش بگم که من الان مثل این مسلمون‌های خیلی مذهبی ریش دارم... یک‌ عالمه ریش...

اون اولش دوستم که داشت من رو معرفی می‌کرد گفت ایشون آقای جنتلمن .. هستن و تو این چند سالی که من میشناسمشون نمیدونم شغلشون چیه...

گفتن: آقای جنتلمن‌‌.. شغلتون چیه؟

گفتم: والا بیکارم و فعلا شغل خاصی ندارم...

به اتفاق۳ تاشون گفتن: از بچه‌های امنیتی هست...

من: 😳

بازدید : 77
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 4:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

چند سال پیش که ماشین داشتم (الان ماشین ندارم) داشتم با دوستم میرفتیم جایی... بعد تلفن رو برداشت و به یک دوست خانوم مشترکمون زنگ زد و حال و احوال کرد... منم بهش اشاره کردم که نگه با منه چون طرف شاکی میشد که چرا به من اطلاع ندادید و منو با خودتون نبردید که بگردیم...

در حین صحبت کردن بحث رفت سمت تنهایی و حوصله سر رفتن و دوستم برگشت بهش گفت: تو که تنهایی و همیشه از تنهایی مینالی‌، چرا با کسی آشنا نمیشی؟!

گفت: آخه همه دنبال پولم هستن و میخوان بیان اینجا مفت بخورن و مفت بخوابن و مفت بچرن و مفت ... (خودتون این مفت آخر رو حدس بزنید که چی گفت)

دوستم گفت: میخوای یکی رو بهت معرفی کنم؟!

اونم گفت: کی؟

گفت: یکی هست که میشناسیش...

+ کی؟ چند سالشه؟!

گفت: ۳۳ سالشه (ماجرا مربوط به ۷ سال پیش بود)

+ : کیه؟

گفت: جنتلمن ..

من یهو برق سه فازم پرید و به یارو چشم و ابرو اومدم که این چه چیز شعر‌هایی هست که میگی (محترمانه اش رو گفتم؛ اصلش رو خودتون حدس بزنید)

دوستم اشاره کرد که ساکت تا ببینیم چی میگه...

به شخصه انتظار داشتم که این جواب رو بشنوم: ما که سالها مثل چند تا دوست معمولی ور دل هم هستیم و حسی بینمون نیست... پس بیخیال...

ولی دیدم طرف گفت: خودش بهت گفته که به من بگی؟!

من سریع دستم رو به نشانه "نه" تکون دادم و جوری دوستم رو نگاه کردم که اگر بگی "آره" دهنت رو سرویس میکنم... دوستم گفت: نه، پیشنهاد منه... اون تو جریان نیست... اگر بخوای میتونم بهش بگم...

طرف گفت: اوکی میذاری یک هفته فکر کنم‌ و بعد بهت بگم که بهش بگی یا نه؟!

من: o.O

+ ادامه دارد...

برچسب ها معرفی بهت,
بازدید : 12
پنجشنبه 17 بهمن 1403 زمان : 21:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زخم کهنه

ما یک زمانی‌ برای خودمون کسی بودیم... یال و کوپالی داشتیم... برای خودمون اون بالا می‌نشستیم و زیر پامون کلی آدم مشغول خ*ا*ی*مالی بودن و ما هم خدا رو بنده نبودیم...

تا اینکه یک روز سقوط کردم

سقوط به معنای واقعی

نردبان این جهان، ما و منیست

عاقبت این نردبان افتادنی است

لاجرم آنکس که بالاتر نشست

استخوانش سخت تر خواهد شکست

و این شد که استخون‌هام شکست و بدجوری هم شکست...

الان شدیم یک آدم بی یال و کوپالی که هر ننه قمری به ریشش میخنده... ولی خب بعد از هر سربالایی‌‌‌ای حتما یک سر پایینیه... و باید به این ننه قمر‌ها بگم که کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه...

+ پس آدم را بیرون کرد و به طرف شرقی باغ عدن کروبیان را مسکن داد و شمشیر آتشباری را که به هر سو گردش میکرد تا طریق درخت حیات را محافظت کند ( ت ۲۴-۴)

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 171
  • بازدید ماه : 185
  • بازدید سال : 2568
  • بازدید کلی : 2568
  • کدهای اختصاصی