loading...

زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

بازدید : 2
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 20:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هی دلم میخواد بنویسم، هی پشیمون میشم و پاک میکنم...

داشتم خاطره می‌نوشتم؛ پشیمون شدم پاکش کردم

داشتم از کارم و استرس زیادش مینالیدم؛ باز پاکش کردم

داشتم از تنهایی غر میزدم؛ اون هم پشیمون شدم و پاکش کردم

داشتم از برنامه‌های روزهای آینده ام مینوشتم، اون رو هم پاک کردم...

یکی از دلایل پشیمونیم اینه که نمیخوام رو خواننده‌هام تاثیر منفی بذارم...

خاطره ام غمگین بود؛ گفتم چه لزومی‌داره بقیه رو با این غم شریک کنم

استرس کارم کشنده است و لزومی‌ندیدم اون استرس رو به دیگران انتقال بدم

تنهایی هم که همه این روزها تنهان و غر زدن در موردش یک داستان تکراری برای همست

برنامه‌های روزهای آتیم هم که دردی از دیگران دوا نمیکنه...

آدم باید یاد بگیره که بیشتر حس‌های خوبش رو شریک بشه و در نهایت اگر حرفی هم از روی درد میزنه اون حرف سبب رشد بقیه بشه...

+ در انتها یک درخواست دارم، برای رفع تنش کاریم دعا کنید لطفا... مرسی :)

برچسب ها
بازدید : 2
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 19:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 2
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 14:44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تفکرات فمنیستی بلای جون خانواده‌های ایرانی شده... میخواستم مفصل تر توضیح بدم ولی پشیمون شدم... اونی که باید نکته رو بگیره میگیره، دیگه احتیاج به توضیح بیشتر نیست...

برچسب ها
بازدید : 2
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 14:44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پاسخ:
مرسی ممنون امروز شما هم مبارک‌‌‌‌... (هرچند که دین آبا و اجدادی من با شما فرق داره :) )

+ عه ببخشید من اونجا کامنتی ندیدم... وبلاگم رو بسته بودم ولی بخاطر باگی که بیان داشت حذف نمیشد و از طرفی وبلاگ جدید رو هم نمیشد راه انداخت... این شد کلا چند ماهی بصورت همزمان هم به قبلی دسترسی نداشتم و هم نمیشد وبلاگ جدید راه بندازم... یک‌ سری دوست هم فالو داشتم که بخاطر اون باگ نشد آدرس وبلاگ‌هاشون رو بردارم و گمشون کردم... به هر حال به این وبلاگ خوش اومدید‌‌‌‌...

++ هدفم از نوشته‌هام اینه که تجربیات و نگاهم به زندگی رو به بقیه انتقال بدم... یکی از حسرت‌های بزرگ زندگیم اینه که کسی نبوده تجربیاتش رو به من انتقال بده و باعث شد درد‌های زیادی رو تحمل کنم... دوست ندارم زخم‌هایی که خوردم رو در بدن بقیه ببینم... هرچند که همه چیز مشیت خداست ولی خب حداقل با این کارم دل خودمو آروم میکنم...

+++ منتظر کامنت‌های بیشترتون و خوندن ماجراها و نظرات خودتون زیر پست‌هام هستم :)

بازدید : 2
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 14:44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خب بالاخره ساعت ۲۰:۳۰ رسیدم به لوکیشن مورد نظر و از الان به فکر این هستم که ساعت ۲۲ این عروسی تموم میشه و وسط این بر بیابون برای برگشت اسنپ گیرم میاد یا نه...

یکم از جو اینجابراتون بگم:

- تنها رو یک میز ۸ نفره نشستم و کلی میوه و شیرینی جلوم هست که احتمالا بعد از مراسم دور ریخته میشن...

- یک مشت کسخل با ریش و پشم دارن اون وسط قر میدن...

- تو این سالن به این بزرگی کلا ۵۰ نفر آدم هم نیست...

- صدای این خواننده رو مخه و از اون بدتر این باندی که روشنه انگار برای استادیوم آزادی طراحی شده نه برای اینجا...

- این ۵۰ نفر به همدیگه گیر میدن پاشو برقص ولی خدا رو شکر کسی با من کاری نداره...

- یک پسر بچه‌ی ۸ ۹ ساله گوشی گرفته دستش از این کسخل‌های وسط فیلم میگیره و وقتی شاباش میریزن میپره جمع میکنه...

- یاد دور همی‌هایی افتادم که تو خونه خودم میگرفتم... اونجا بیشتر خوش میگذشت... همین الان این خواننده پرسید خوش میگذره؟ باید بگم به من که خیلی داره خوش میگذره...

- دو تا پیر مرد هم نوبتی با یک بسته اسکناس میرن وسط و پول میریزن‌...

- مغزم از این همه سر و صدا ترکیده...

پی‌نوشت: من از داماد دامادترم :/ یک عروس بدید با خودم ببرم :)) قول میدم زیاد اذیتش نکنم :))

برچسب ها جو اینجا,

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 49
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 132
  • بازدید کننده امروز : 123
  • باردید دیروز : 17
  • بازدید کننده دیروز : 17
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 164
  • بازدید ماه : 151
  • بازدید سال : 166
  • بازدید کلی : 166
  • کدهای اختصاصی