چند سال پیش که ماشین داشتم (الان ماشین ندارم) داشتم با دوستم میرفتیم جایی... بعد تلفن رو برداشت و به یک دوست خانوم مشترکمون زنگ زد و حال و احوال کرد... منم بهش اشاره کردم که نگه با منه چون طرف شاکی میشد که چرا به من اطلاع ندادید و منو با خودتون نبردید که بگردیم...
در حین صحبت کردن بحث رفت سمت تنهایی و حوصله سر رفتن و دوستم برگشت بهش گفت: تو که تنهایی و همیشه از تنهایی مینالی، چرا با کسی آشنا نمیشی؟!
گفت: آخه همه دنبال پولم هستن و میخوان بیان اینجا مفت بخورن و مفت بخوابن و مفت بچرن و مفت ... (خودتون این مفت آخر رو حدس بزنید که چی گفت)
دوستم گفت: میخوای یکی رو بهت معرفی کنم؟!
اونم گفت: کی؟
گفت: یکی هست که میشناسیش...
+ کی؟ چند سالشه؟!
گفت: ۳۳ سالشه (ماجرا مربوط به ۷ سال پیش بود)
+ : کیه؟
گفت: جنتلمن ..
من یهو برق سه فازم پرید و به یارو چشم و ابرو اومدم که این چه چیز شعرهایی هست که میگی (محترمانه اش رو گفتم؛ اصلش رو خودتون حدس بزنید)
دوستم اشاره کرد که ساکت تا ببینیم چی میگه...
به شخصه انتظار داشتم که این جواب رو بشنوم: ما که سالها مثل چند تا دوست معمولی ور دل هم هستیم و حسی بینمون نیست... پس بیخیال...
ولی دیدم طرف گفت: خودش بهت گفته که به من بگی؟!
من سریع دستم رو به نشانه "نه" تکون دادم و جوری دوستم رو نگاه کردم که اگر بگی "آره" دهنت رو سرویس میکنم... دوستم گفت: نه، پیشنهاد منه... اون تو جریان نیست... اگر بخوای میتونم بهش بگم...
طرف گفت: اوکی میذاری یک هفته فکر کنم و بعد بهت بگم که بهش بگی یا نه؟!
من: o.O
+ ادامه دارد...