loading...

زخم کهنه

همون همیشگی... برای فراموشی درد زخم های بدنم می نویسم...

بازدید : 2
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 15:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اون زمان‌ها که خونه ام رو نفروخته بودم، تقریبا ماهی ۲ بار دورهمی‌میگرفتم و دوستام میومدن دور هم و تا پاسی از شب وقت میگذروندیم...

آرزو زودتر از بقیه میومد و بنده خدا شروع می‌کرد به مرتب کردن خونه و شستن و چیدن میوه‌ها و آماده کردن میز پذیرایی و تدارک شام و ... از بس این کار رو کرده بود که لقب عیال خونه رو بهش داده بودیم... :)

بعدش شیرین میومد و شروع میکرد به ورانداز کردن میز پذیرایی و گیر میداد که چرا پاستیل و لواشک نیست؟ اون مدل چیپسی که دوست دارم کو؟ چرا این پفک‌ها رو گرفتید؟ منم میرفتم اون چیزهایی که دوست داشت رو میخریدم و میاوردم و رو میز میچیدن... وسط راه هم زنگ میزد میگفت این تعداد بستنی سنتی نونی هم بگیر و بیار... :)

بعدش محمد (که بهش میگیم تیمسار) همراه با علی (که بهش میگیم حاج علی) میومدن... تیمسار از این بچه‌های بادی‌بیلدینگ گنده است که عادت داشت موقع سلام کردن به دخترای جمع، دستشون رو محکم فشار بده، برای همین بیشترشون ازش بدشون میومد و از دستش فراری بودن... حاج علی هم یک آدم آروم و محترم بود و تنها عیبش سیگاری بودنش بود و تنها سیگاری جمعمون بود...

بعد یک محمد دیگه که به اونم لقب حاج محمد داده بودیم...

بعد سارا که کوچیکترین نفر بینمون بود و متولد ۷۸ بود

بعد امیر که چون یک بار یک خاطره از همکلاسی م*ف*عولش تعریف کرده بود لقب امیر ک*و*نی رو گرفته بود... :) خاطره مال یکی دیگه بود ولی انگ لقبش به اون خورده بود و همه هم طبق عادت به این اسم صداش میکردن :/ :)

بعدش فرشته که خوش خنده‌ی جمعمون بود...

خلیل که سنی بود و از این مدل سنی‌هایی بود که معتقد بود یزید خلیفه اسلام هست و اون یزیدی که در صحرای کربلا نقش داشته با اون یزیدی که فرزند معاویه بوده فرق داشته و بقیه بچه‌ها که بیشترشون شیعه بودن سر به سرش میذاشتن و متهم به ماست مالی کردنش میکردن...

صحرا و شیلان هم میومدن و اونها هم مسلمون سنی بودن ولی هیج وقت از شاخه‌ی تسنن خودشون حرفی نزدن و بقیه هم براشون مهم نبود...

و کلی دوست دیگه که موردی و هر دو سه مرتبه یک بار میومدن ولی این افرادی که اسم آوردم پایه ثابت و همیشگی این دور همی‌بودن...

یک قانونی هم داشتیم که هر کسی دیرتر از همه می‌رسید باید با ماتحت مبارکش روی زمین مینوشت: "قسطنطنیه" :) ... بقیه هم موقع نوشتن کلی بهش میخندیدن :) برای همین همه سعی میکردن که دیر نیان، بخصوص بچه‌های تپل جمعمون...

یک بار شیرین گفت بچه‌ها هوس شمال کردم تو این فصل خیلی حال میده بریم شمال... و تصمیم به سفر گرفتیم و از بینمون من و شیرین و امیر و سارا و حاج محمد پایه شدیم و با ماشین سارا به سمت بابلسر حرکت کردیم...

تو این جمع، من و امیر اهل مازندران بودیم و اون محدوده رو مثل کف دستمون میشناختیم...

شب قبلش امیر پیام داد که جنتلمن.. پایه باش بچه‌ها رو تو شمال بترسونیم...

گفتم چطوری؟

گفت با صحنه سازی یک ماجرای جنی...

+ ادامه دارد...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 35
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 73
  • بازدید کننده امروز : 69
  • باردید دیروز : 17
  • بازدید کننده دیروز : 17
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 105
  • بازدید ماه : 92
  • بازدید سال : 107
  • بازدید کلی : 107
  • کدهای اختصاصی