وحشت زیاد حاکم بر محمد، فضا رو بیشتر از اونی که فکر میکردیم ملتهب کرده بود...
همه سوار شده بودن ولی من جلوی در سمت راننده ایستاده بودم و به محمد میگفتم چرا اینجوری میکنی ۲ دقیقه صبر کن ببینیم چه خبره اینجا...
شیرین هم میگفت: آره جنتلمن راست میگه بریم ببینیم چی هست و چه شکلیه...
یهو دیدم محمد میگه: اصلا هیچ صدایی نمیاد و صدا صدای باده و منم نترسیدم (بعدا اعتراف کرد که هدفش از این حرف این بوده که جایی شنیده بوده در مواجهه با جن اگر اینجوری رفتار کنی تسخیر نمیشی!!!)
این حرف محمد بهانه رو به دستم داد که سوار ماشین نشم... گفتم نشنیدی؟ چرا دروغ میگی؟ از ترس داری میمیری که... بذار من میرم با گوشیم جلوتر صداش رو ضبط کنم تا ببینی...
امیر هم جو میداد میگفت تو رو خدا نرو... اگر تا ۵ دقیقه دیگه نیومدی و خبری ازت نشد ما فرار میکنیم....
گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و دوربینش رو روشن کردم و اومدم برم سمت درختها که دیدم شیرین هم پیاده شد و دنبالم راه افتاد...
هی میگفتم شیرین خطرناکه برو دنبالم نیا... میگفت من تا حالا جن ندیدم بیام ببینم چه شکلیه... هر کاری میکردم شیرین بره نمیرفت و دنبالم میومد و منم نمیخواستم ببینه که رفتم گوشی رو بردارم... یهو گفتم اینجا تا زانو گل هست بیای لباسهات گلی میشه... ناگهان شیرین استپ کرد و همونجا ایستاد... (پیش خودم گفتم این ک*س خ*ل رو باش از جن نمیترسه از گلی شدن میترسه!)
شیرین تو فاصلهی حدود ۲۰ متری از من بود.... صداهای درگیری من و شیرین هم تو فیلمیکه فقط صدا بود و جز تاریکی و سیاهی چیزی معلوم نبود ضبط میشد... منم هی میرفتم جلوتر و صدا بیشتر میشد و بلندتر ضبط میشد...
شیرین هم که چشماش ضعیف هست و تو اون تاریکی چیزی رو نمیدید اصلا متوجه نشد که من ۲۰ متر جلوتر از رو زمین چیزی برداشتم و گذاشتم تو جیبم... حواسم بود قبل از برداشتن گوشی از روی زمین نور صفحه اش خاموش شده باشه تا نوری از دور دیده نشه... بعدش با حالت فرار دویدم سمت شیرین و میگفتم بدو بدو تا با هم فرار کنیم سمت ماشین که نظرش جلب نشه که چرا تا برگشتم صدا قطع شده...!!!
تو این فاصله اونور تو ماشین چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟!
اونقدر ترس بینشون حاکم شده بود که صداهای عجیب و غریب میشنیدن و این حس رو داشتن که چیزی دور و بر ماشین در حال حرکته... شیشهها هم بخار کرده بود و توی اون تاریکی و فضای جنگلی چون هیچی نمیدیدن ترسشون بیشتر و بیشتر شده بود... از شانسشون یک پرندهای که گویا رو درختی خواب بوده و از سر و صدای ما هول کرده بوده و تو شب پریده بوده و چون تاریک بوده و چیزی نمیدیده اومده بوده محکم خورده بوده به شیشهی ماشین و اون بنده خداها هم جیغ میکشیدن و تا مرز سکته پیش رفتن و اصلا نمیفهمیدن چه اتفاقاتی داره میفته...
+ ادامه دارد...